عاشقی جان را به جانان داد و رفت


رو به خاک راه او بنهاد و رفت

تن رفیقی بود با او یار و غار


عاشقانه ناگهان افتاد و رفت

بر سر کویش رسید و سر نهاد


بند را از پای خود بگشاد و رفت

هر زمان نقشی نماید لاجرم


کرد روی چون نگاری شاد و رفت

زندهٔ جاوید شد ای جان من


گرچه می گویند او جان داد و رفت

آمد اینجا و غم عالم نخورد


زان روان شد مظهر ایجاد و رفت

بنده بودی بندگی کردی مدام


سید آمد بنده شد آزاد و رفت